داستان طنز/ پیام حسینی
شما به تازگی در یک شرکت خیلی مهم مشغول به کار شده اید و با رئیستان عهد کرده اید که دیگر غیبت نداشته باشید.
حالا ترم دانشگاه رو به پایان است و شما حتی یک جلسه هم نتوانسته اید سر
کلاس حاضر شوید، پس با هماهنگی همکارانتان محل کار را ترک می کنید تا
لااقل در این جلسات آخر حاضر شوید تا درستان حذف نشود.
با همکاران خود قرار می گذارید که اگر رئیس سراغ شما را گرفت به او بگویند
همین الان رفته و چند دقیقه بعد برمی گردد و بلافاصله با شما تماس بگیرند
که سریع به محل کار خود بازگردید.
بعد از حدود سه ربع در کلاس متوجه می شوید که موبایلتان آنتن ندارد و چون
دوست ندارید به هیچ قیمتی کارتان را از دست بدهید فوراً کلاس را ترک می
کنید و به محل کار بازمی گردید.
وقتی می رسید متوجه می شوید که رئیس با شما کار فوری داشته و به دروغ
همکارانتان نیز پی برده است پس شما به همران سه همکارتان اخراج شده اید.
شما یک هفته ای را دنبال کار می گردید و البته از سویی خوشحال هستید که این
چند هفته را بدون دغدغه کاری می توانید در کلاس هایتان حاضر شوید.
استاد شما متوجه این اتفاق می شود و به شما کاری را پیشنهاد می کند که همیشه آرزوی آن را داشته اید.
شما که از خوشحالی نمی دانید باید چکار کنید موضوع را به نامزدتان می گویید
و از وی می خواهید برای بستن دهان فامیلش هم که شده این موضوع را به همه
بگوید.
در هنگام حضور و غیاب متوجه می شوید که نام شما در لیست نیست و نگران می
شوید که نکند درستان حذف شده است؟پس موضوع را با استاد در میان می گذارید و
ایشان ضمن اظهار بی اطلاعی از شما می خواهد که از طریق دفتر گروه پیگیر
شوید.
بعد از مراجعه به دفتر گروه متوجه می شوید که اصلا این درس را با آن استاد
انتخاب نکرده بودید و این چند جلسه رانیز به اشتباه در کلاس حاضر شدید.
وقتی موضوع را به استاد می گویید ایشان پاسخ می دهد: دانشجویی که کلاس خود را اشتباه بیاید به درد کار در شرکت من نمی خورد.
راستی درس انتخابی شما نیز به دلیل عدم حضور حذف شده است.
لطفا اصرار نفرمایید.
payamhoseynii@gmail.com
اینم یه داستان طنز دیگه که متاسفانه نمی دونم نویسنده اش کیه!
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده است، می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار دادو دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شدو پدر و پسرهر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختـر خانمی مو طلایی و بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اتاقک خارج شد
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: پسرم ، زود برو مادرت را بیاور اینجا !:)))))))
bnahaaaaal b00d
شاید تکراری باشه أخه قدیمیه
مهندس و برنامهنویس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوایى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
برنامهنویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا میرود ۳ پا دارد و وقتى پائین میآید ۴ پا؟»
برنامهنویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامهنویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمهاى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامهنویس داد و رویش را برگرداند و خوابید
moteasefane ghadimi bud.,.,1ki az postaye hamin sitam hast vali khb shayad kesi nadide bashadesh.,.,mamn00n