روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه می گفت: می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که درد هایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود، با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست، گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر بزیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: چه بسیار بلاها که بواسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فروریخت، های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا میدانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟“سقراط جواب داد: ”یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سهگانه نام دارد .
آشنای سقراط: ”پالایش سهگانه؟“
سقراط: ”درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میخواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی حقیقت است؟“
آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنیدهام و...“
سقراط: ”بسیار خوب، پس تو واقعا نمیدانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟“
آشنای سقراط: ”نه، برعکس...“
سقراط: ” پس تو میخواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟“
آشنای سقراط: ” نه، نه حقیقتا.“
سقراط نتیجهگیری کرد: ”بسیار خوب، اگر آنچه که میخواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میخواهی به من بگویی؟“
اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
«کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!»
شرح حکایت
برای ایجاد تغییر در محیط، باید ابتدا محدوده تحت نفوذ خود را شناسایی کرده و سپس برای ایجاد تغییر در آن محدوده، برنامه ریزی و اقدام نمود
مهندس و مدیر
مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
"ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا میخواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند.
این شعر کاندید شعر سال 2005 اثر یک پسر سیاه پوست است :
" وقتی به دنیا آمدم سیاه بودم
وقتی بزرگتر شدم بازهم سیاه بودم
وقتی جلو آفتاب میرم باز هم سیاهم
وقتی میترسم هم سیاهم
وقتی سردمه سیاهم
وقتی مریضم باز هم سیاهم
وقتی هم که بمیرم باز سیاه خواهم بود.
تو ای دوست سفیدمن
وقتی به دنیا امدی صورتی بودی
وقتی بزرگتر شدی سفید شدی
وقتی جلو افتاب میری قرمز میشی
وقتی میترسی زرد میشی
وقتی مریضی سبز میشی
وقتی هم که بمیری خاکستری میشی
اونوقت به من میگی رنگین پوست؟!!!!!
1 سفر به آمریکای جنوبی !
تا حالا مرز بین 3 کشور آرژانتین و برزیل و پاراگوئه رو دیدید ؟
فقط 1 رودخونه و 1 آبشار بینشونه !
توضیح زیادی نمیدم
بهتره خودتون ببینید !
و اینک نسلی جدید از خودرو های ملی
همگام با پیشرفت تکنولوژی در دنیا
همراه با مدرن ترین امکانات
پدیده ای نو در صنعت خودرو سازی ایران
هدیه ای دیگر از شرکت......Boooooooooogh
رقابت کننده با شرکت های بزرگ خارجی
ساخته شده توسط مهندساااااااااااااااان جوان ایرانی
دیگه چی میخواید ؟ زشت هست که نیست/جنسش حلبی هست که نیست/آبروتون و میبره که نمیبره/ببین رو صندلیاش چه کاوری کشیدن/دیدی رینگاش اسپورته؟/در بارشو ببین/ماشین اسپورت تر از این میخوای ؟ قانع باشید بابا/همینشم خیلیه/نا شکری نکنید دیگه
5 _مرداد _ 90
زیبا ترین تولد ها ، آن هائیست که در رویا برای کسی میگیریم
emrooz tavalode sahare az tarafe khodamo baghie bacheha in roozo behesh
tabrik migam
vasash arezo mikonim ta 100 sal dige kenare ma bashe
امروز یه بازی واستون میذارم بازیش اینجوریه که ۳تا قورباغه سمت راست نشستن و ۳تا سمت چپ شما باید با کلیک کردن روی قورباغه ها جاشون رو انقدر تغییر بدید که ۳تای سمت راست سمت چپ قرار بگیرن و بر عکس/ قورباغه ها میتونن یک یا دو سنگ به جلو حرکت کنن
خسته نشین چون اگه سعی کنین می تونید !!!
این فایل هنر چیدن کاغذ و خلق اثر های متنوع هنری رو به تصویر می کشه که امیدوارم واسه شما هم جالب باشه
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماریون دولن
اول از همه از ایتالیا شروع می کنم که مناظر و طبیعت فوق العاده ای داره امیدوارم دیدنشون واسه شما هم جالب باشه !