1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم
2-دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5-این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13-خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که
21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .
و در آخر اگر می خواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان (یکی در میان) !!
واقعا که بعضی ها نمی دونن باید چه جوری حرف بزنن و چه جوری عمل کنن ! اگر که از مطالب وبلاگ راضی نیستین ، مجبور نیستین که بخونیدش ، یا حداقل اگر هم می خواین نظر بدید ، بگین چه کار کنیم که بتونیم شما ها رو راضی نگه داریم ، نه این که هرچی تو ذهنتون اومد همون هم عینا بردارید بنویسید .
درسته که وبلاگ به اسم دانشجویان مهندسی شیمی دانشگاه آزاد شیراز ساخته شده ولی قرار نیست که تمام مطالبش توی این حوزه هم باشه ، چون این جوری مطالب تکراری و کسل کننده می شد .
پس خواهش می کنم تو نظراتتون ادب رو رعایت کنید .
برای دیدن برنامه زمانبندی انتخاب واحد نیمسال دوم ۸۹
به ادامه مطلب برید
این لطیفه به عنوان بهترین لطیفه ی جهان از نظر کاربران انگلیسی سایت jokes.com معرفی شد.
زنی ، بچه به بغل سوار اتوبوس شد.
راننده اتوبوس گفت : بچه ی شما زشت ترین بچه ای است که در عمر دیده ام.
به زن خیلی برمی خورد.
زن به مسافری که در کنار او نشسته است می گوید : ” شنیدید ، راننده چه توهینی به من کرد؟ ”
مسافر می گوید : ” این میمون رو بده به من ، برو پیش رئیس اتوبوسرانی ازش شکایت کن. “
در حال حاضر قادر به پاسخگویی شما نیستم
لطفا پس از خواندن مطلب پیغام خود را بگذارید متشکرم !
آورده اند که روزی استادی درمدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته بود و به درس او گوش می داد . استاد در بین درس گفتن ، اظهار کرد که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب می گوید که مورد تصدیق من نیست ، و آن سه مطلب این است :
اول آن که می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد ، حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده است ، و چگونه ممکن است آتش او را معذب کند ؟
دوم آن که می گوید خدا را نتوان دید ، در حالی که هر چیز موجود است باید دیده شود ، پس خدا با چشم می توان دید .
سوم آن که می گوید هر کس مسئول عمل خویش است ، در حالی که شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی که از بنده ی خدا سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد .
چون استاد این مطالب را گفت ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف او پرتاب کرد که از قضا به پیشانی استاد خورد و او را سخت ناراحت کرد .
شاگردان استاد ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : استاد را حاضر کنید تا جوابش را بدهم . چون استاد حاضر شد ، بهلول به او گفت :از من چه ستمی به تو رسیده است ؟ استاد گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفته است . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان بدهی ؟ استاد گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی هر چیزی را که وجود دارد می توان دید ، و بر امام صادق اعتراض می کردی و می گفتی که چه معنا دارد که خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید . دیگر این که تو در دعوی خود کاذب و دروغ گویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد اورده ؛ زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای ، پس چگونه از جنس خود معذب می شوی ؟ و مطلب سوم این که تو خود گفتی افعال بندگان از جانب خداست ، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و شکایت می کنی و ادعای قصاص داری ؟ استاد چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شد و از مجلس خلیفه بیرون رفت .
روی سطح صبح
مثل یک ستاره آرمیده بود
غنچه ای
که آفتاب را تاب خنده اش نبود
یا پرنده ای که دیده چون گشود
کهکشان را به روشنی ربوده بود
ای تلاوت ترانه های آب در دهان رود
آسمان فرصتم ،
در غبار روزهای رفته خفته است ؛
با تلاوتت مرا طراوتی ببخش
در میان کهکشان روشنت مرا بتاب
من نشسته بی تکان
بی شتاب
همچو تاب خالی یی ز کودک و نسیم
بی ترانه
بی سرود ...
در غبار روزهای رفته خفته ام
با تلاوت کلام کهکشانیت یک دهان مرا بخوان
ای که روی سطح صبح
مثل غنچه ی ستاره آرمیده ای
در میان آسمان فرصتم
تابش تبسمی بدم
طرح خنده ای ...
(منصور پایمرد)