وبسایت دانشجویی مهندسی شیمی

سلام.... امیدواریم بهترین سایت دنیا رو بنویسیم www.iaushirazche.ir

وبسایت دانشجویی مهندسی شیمی

سلام.... امیدواریم بهترین سایت دنیا رو بنویسیم www.iaushirazche.ir

زود قضاوت نکنید

با خوندن این دو داستان واقعی همیشه یادتون باشه که زود قضاوت نکنید.



داستان اول

زنی از اطلاعات فرودگاه متوجه شد که پروازش ۱۵دقیقه تاخیر دارد.تصمیم گرفت حالا که کمی  هم احساس گرسنگی میکند یک بیسکوییت کوچک بخرد و مشغول شود تا ۱۵ دقیقه بگذرد.بیسکویت را خرید و داخل کیفش گذاشت.

رفت و روی یکی از صندلیها نشست.

برای اینکه حوصله اش هم سر نرود تصمیم گرفت کتابش را از توی کیفش  بردارد و مطالعه بکند.

همینطور که مطالعه میکرد بیسکوییت را هم که روی صندلی کناری گذاشته بود میخورد. بعد از چند ثانیه میخواست بیسکوییت دوم را بردارد متوجه شد که مردی که روی صندلی بقلی که بیسکوییت را گذاشته بود  نشسته است هم از بیسکوییت او میخورد و روزنامه هم میخواند حتی بدون اینکه از او اجازه بگیرد.به او خیره نگاه کرد ولی او با لبخندی ملایم به او ((روز به خیر)) گفت و یک بیسکوییت برداشت و بقیه مطالعه ش را ادامه داد.

دختر حسابی زورش گرفته بود و میخاست با کیفش به سر ان مرد بکوبد.

دختر تند تر از مرد بیسکوییت خودش را میخورد تا مرد فرصت نکند بیسکوییت را بخورد و او سریع تمامش را بخورد.  هر ۳تا که دختر میخورد مرد ۱دانه میخورد .

بعد از ۱۰ دقیقه که هردو مطالعه میکردند و بیسکوییت دختر را میخوردند به بیسکوییت آخر رسید .دختر انتظار داشت که مردآخرین بیسکوییت را حداقل برای صاحب آن بیسکویت یعنی دخترک بگذارد اما دید که در کمال وقاحت مرد  بیسکوییت را نصف کرد و نصف آن را خورد و نصف دیگر را برای دختر گذاشت و ((روز به خیر )) گفت و رفت.

دختر که داشت از این بی ادبی مرد و  اینکه نتوانیت بیسکوییت خود را کامل بخورد به زمین و زمان و آدم های این روزگار فحش میداد.تصمیم گرفت که مطالعه را ترک کند و برای پرواز آماده شود.

همین که کیف خود را باز کرد تا کتابش را داخل کیف بگذارد بیسکوییتی که خریده بود را دید و یلدش آمد که او اصلا بیسکوییتی که خریده بود را از کیفش بیرون هم نیاورده.

و فهمید که تا کنون او بوده که از بیسکوییت مرد میخورده.


داستان دوم


مرد مسنی به همره پسر ۲۲ ساله اش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلی خود نشسته بودند قطار شروع به حرکت کرد.

بعد از حرکت قطار پسر ۲۲ ساله که کنار پنجره نشسته بود با شور و شوق به بیرون نگاه میکرد و در حالی که دستش را از پنجره بیرون آورده بود فریاد زد : پدر نگاه کن درخت ها حرکت میکنند. و پدر هم با لبخندی هیجانی پسرش را تحسین میکرد.

کنار آنها زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مثل کودکان ۲ ساله بود متعجب بودند.

ناگهان پسر دوباره فریاد زد : پدر ببین  ابرها و حیوانات هم با قطار حرکت میکنند.

زوج جوان پسر را بادلسوزی نگاه میکردند.

باران شروع شد و چند قطره روی دست پسرک که از پنجره بیرون کرده بود بارید و او باشوق گفت : پدر ببین دست من خیس شده.

زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند :  چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟؟؟!!!

مرد مسن گفت :ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم.امروز پسر من برای اولین با ر میتواند ببیند.



هیچ گاه زود قضاوت نکنید.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد