وبسایت دانشجویی مهندسی شیمی

سلام.... امیدواریم بهترین سایت دنیا رو بنویسیم www.iaushirazche.ir

وبسایت دانشجویی مهندسی شیمی

سلام.... امیدواریم بهترین سایت دنیا رو بنویسیم www.iaushirazche.ir

بهلول و استاد

آورده اند که روزی استادی درمدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته بود و به درس او گوش می داد . استاد در بین درس گفتن ، اظهار کرد که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب می گوید که مورد تصدیق من نیست ، و آن سه مطلب این است :  

اول آن که می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد ، حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده است ، و چگونه ممکن است آتش او را معذب کند ؟ 

دوم آن که می گوید خدا را نتوان دید ، در حالی که هر چیز موجود است باید دیده شود ، پس خدا با چشم می توان دید . 

سوم آن که می گوید هر کس مسئول عمل خویش است ، در حالی که شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی که از بنده ی خدا سر می زند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد . 

چون استاد این مطالب را گفت ، بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف او پرتاب کرد که از قضا به پیشانی استاد خورد و او را سخت ناراحت کرد . 

شاگردان استاد ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : استاد را حاضر کنید تا جوابش را بدهم . چون استاد حاضر شد ، بهلول به او گفت :از من چه ستمی به تو رسیده است ؟ استاد گفت : کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفته است . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان بدهی ؟ استاد گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی هر چیزی را که وجود دارد می توان دید ، و بر امام صادق اعتراض می کردی  و می گفتی که چه معنا دارد که خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید . دیگر این که تو  در دعوی خود کاذب و دروغ گویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد اورده ؛ زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای ، پس چگونه از جنس خود معذب می شوی ؟ و مطلب سوم این که تو خود گفتی افعال بندگان از جانب خداست ، پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و شکایت می کنی و ادعای قصاص داری ؟ استاد چون سخن  معقول بهلول را شنید شرمنده شد و از مجلس خلیفه بیرون رفت .

نظرات 2 + ارسال نظر
فردیس دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 21:20

بله ! میگن اول فکر کنید بعد حرف بزنیدا ....

mrj سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:32

یادمه این داستانو دوران بچگی هامم شنیده بودم! علاوه بر کتابا
داستان جالبیه... مرسی

اا؟ پس خاطرات دوران بچگیتون تازه شد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد