خیلی ها ممکنه.....
اول سلام ؛
خیلی ها ممکنه این واژرو توی اینترنت و حتی توی کتابفروشی ها دیده باشن.
مینیمالیسم یک مکتب یا سبک هنریه که به اثری که ازز این مکتب پیروی کنه میگن اثر مینیمال.بر خلاف نظر معمول ((توی جامعه ی ما البته عرف شده)) مینیمال فقط مختص ادبیات و نوشته نیست .... هر هنری میتونه مینیمال باشه.
مینیمالیسم رو اگر بخایم در یک کلمه تعریف کنیم میشه ((ساده گرایی)) و لی تعریف دقیق تر میشه :
مینیمالیسم (به انگلیسی: Minimalism)
یک مکتب هنری است که اساس آثار و بیان خود را بر پایه سادگی بیان و
روشهای ساده و خالی از پیچیدگی معمول فلسفی و یا شبه فلسفی بنیان گذاشتهاست.
یه چند سالی هست که مینیمال اون هم فقط به صورت نوشته در کشور ما رایج شده و مسابقاتی هم که در تهران برگزار شد.
مینیمال در ادبیات به ادبیات داستانی بر میگرده و اون هم به این صورت که در حداکثر ۷-۸خط و ۲۰۰-۳۰۰ کلمه((البته آیه قرآن نیست)) نوشته میشه و طرفداران زیادی هم در ایران پیدا کرده توی این چند سال.
در کل ((کم حرفی)) اساس نویسندگی در سبک مینیمال هست و تمام هنر یک مینیمالیست به کار بردن کمترین کلمه و رسوندن بیشترین منظوره.
از مهمترین نویسندگان این سبک میتوان به ((ریموند کارور)) اشاره کرد.
البته نویسندگان ایرانی زیادی هم هستن که شما یه سرچ کنین کلیشونو با داستاناشون میبینید.
اما در موسیقی هم این سبک اینطوریه که قطعه ی تاثیر گزار کوتاه رو چند بار تکرار میکنن ... این قطعه انقدر تاثیر گزاره که همه بلدنش.
موسیقی های مینیمال مثل ((پلنگ صورتی)) یا ((پت و مت)) میتونیم نام ببریم.
موسیقی سادهگرا در دهههای ۱۹۶۰ و۷۰ میلادی محبوب شد. آهنگسازان سادهگرا
کار خود را در حالی آغاز کردند که آهنگسازان زیادی قطعاتی میساختند که
بسیار پیچیده بوده و درکش برای شنونده سخت بود.
چند نمونه داستان مینیمال :
عشق او رفته بود.از شدت نا امیدی خود را از پل " گلدن گیت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خودکشی شیرجه زد.
دو تایی وسط آسمان همدیگر را دیدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کیمیای وجودشان جرقه ای زد.
عشق واقعی بود.
فهمیدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.
جی بوستل
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان
بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید
هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»
مدیا کاشیگر
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتابهای زیادی درباره طبیعتپرستی خوانده بود و
تحت تاثیر همین کتابها دلش میخواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشمهایش را بسته بود و با دستهای باز دور خودش میچرخید و در رویای یکی
شدن با کوه، جنگل و درخت سیر میکرد و همینطور که میچرخید به وسط خیابان
رسید.
با آسفالت یکی شده بود! ریموند کارور
نترسید. با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد. چون
به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با
ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف
میکردند و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد.مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!